فرشته شدن امیر عباس مامانفرشته شدن امیر عباس مامان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

پرواز یک فرشته

رمز گذاشتم چون بعضیا میگن چرا همش از غم می نویسی ...

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا... صدام و میشنوی ؟ خودت گفتی هر جا که باشم و صدات کنم تو جواب میدی ... آخه مهربونم خسته ام ... دلم گرفته ... اشکهام همینجوری میریزه و هیچکس نیست پاکشون کنه ... خدا جونم ،‌من که دوست دارم ... من که راضیم به رضات ... اما خسته ام ، آخه منم آدمم ،‌یه آدم گنهکار.... نه من مادرم ... یه مادر تنها ... خدایا روزها و ببین ،‌ببین چه سخت میگذرن ... نه همدهمی ،‌نه شوری ،‌نه دلخوشی ... پس چرا زنده ام ؟ این عذاب چیه ؟ خدا جونم یه نشونی ؟ یه راهی ... این خواسته زیادی ؟ مهربونم کجا صدات بزنم ...
14 فروردين 1392

دل نوشته یه مادر با پسر آسمونیش

نمیدونم این متن و کی نوشتم ... اما یادمه یه شب که خیلی دلم گرفته بود ... برای اینکه خواب ناز بابایی نپره زیر پتو یواشکی  تو نوت گوشیم نوشتم و آروم آروم اشک ریختم ... بنام خدا ... سلام فرشته آسمونی من ... همه ی ثانیه های زندگی ام از آن تو شده و من هر روز بیشتر از قبل دلم برایت تنگ میشود... دیگر خنده هایم از ته دل نیست ... حالا هر روز آسمان چشمانم طوفانیست ... دلم به وسعت همه ی دلتنگیها برایت تنگ شده است . کاش خدای مهربانیها تورا از آن خود نمی کرد. کاش برای همیشه در دلم می ماندی... پسرم جایت ما بین خنده هایم خالیست ... جایت خالیست در آغوشم . چقدر لحظه زیبایی بود آن اولین و آخرین دیدار... خاطره اش برای همیشه در ذه...
11 فروردين 1392

بدون عنوان

نمیدانم دلتنگی را چگونه برایت معنا کنم ... من به اندازه ی همه ی بهارهای  گذران زندگی ام دلتنگ لحظه های داشتنت هستم... صبر صبر تنها واژه ی اشنایی ست که میشناسم . امیر قلب شکسته من ، مادرت همه ی لحظه هایش را با یاد تو سپری میکند . میدانم که دیگر برنخواهی گشت اما من همیشه منتظرت هستم شاید معجزه ای کند انکه از سر درونم باخبر است  
9 فروردين 1392

یازهرا

شهر آبستن غم هاست خدا رحم کند... شهراین بار ،‌چه غوغاست خدا رحم کند... بوی دود است که پیچیده ،‌کجا میسوزد ؟ نکند خانه مولاست خدا رحم کند ... هیزم آورده که آتش بزنند این در را ... پشت در حضرت زهراست خدا رحم کند... همه جمعند و موافق که علی را ببرند... علی هم یکه و تنهاست خدا رحم کند... غزلم سوخت ، دلم سوخت دل آقا سوخت ... روضه ام ابیهاستخدا رحم کند... ...
4 فروردين 1392

این سال نیز میگذرد...

سلام ... سلامی مثل یه بارون نرم نرمک بهاری ... امروز سومین روز بهار 92 هست... و من غم و غصه را به بادهای بهاری سپرده ام تا شاید از آسمان دلم رخت ببندند... من امیدم را همچو سال نو کرده ام ... و هفتسینش را در سفره دلم چیده ام ... دیروز و امروز خنده را مهمان لبانم کرده ام و عیدی از عشق و امید به آنها داده ام ... میدانم زمستان نیز تمام میشود ... و زندگی من نیز بهاری بهاری بهاری میشود ... ................... مهربان خدای من زمستان بند شده در این ویرانه فقط به دست تو بهاری میشود... من لب پنجره انتظار نشسته ام و نگاهم به دستان پر مهر توست ... خدایا عیدی امسالم را چگونه میدهی ک...
3 فروردين 1392

پست آخر سال 1391

سلااااااااااااااااااااااااااااااام.... شاید که نه حتما این آخرین پست این سال هست ... نمیدونم از چی بگم ... این سال 91 تو این روز آخری هم زهرش و به ما زد ... امروز صبح خاله مامانم که مثل عزیزم دوستش داشتم از دنیا دست کشید ... بنده خدا بچه نداشت اما برادر زاده و ها و خواهرزاده هاش از 10 تا بچه بیشتر بهش رسیدن... کلا خانواده مادری من کم هستن ... امروز دلم گرفت لحظه ای خودم و جای اون گذاشتم که اگه منم بچه نداشته باشم چقدر غریب هستم ... نمیدونم دیگه از پیه سال 91 بگم ... از لحظه های شیرینش که زود گذر بودن و لحظه های تلخش که هنوز هم دارن عذابم میدن ... امیدوارم سال 92 سال خوبی برامون باشه ... امیدوارم خدا به جای عذاب های امسال یه...
29 اسفند 1391

چقدر عید بی تو برایم کسالت آور است

سلام عزیز دلم ... امسال نه خونه تکونی کردم نه خرید عید ... اصلا حوصله ندارم ... میدونم که تو جات خوبه ... اما مامانی من تنهام ... خیلی تنها ،‌حتی تنهاتر از روزهای قبل ... امسال سفره هفت سین خونمون هم  رنگ و بوی بهاری نداره ... اما خوب واسه دلخوشی خودم هم شده یه سفره هفت سین چیدم ... اما مامانی قربونت بره با همه این تنهاییها و دلخوری ها ... من هنوز امیدوارم ... من هنوز هم منتظر رحمتی از جانب خدا هستم ... امیدوارم خدای بزرگم  عیدی امسالمو بهم بده ... البته کامل نیست هنوز سمنو و سیر مونده ...
28 اسفند 1391

جمعه آخر سال

سلام ... انگاری واقعا سال 91 با همه خوشی هاش با همه دلتنگیهاش داره تموم میشه ... و این جمعه آخرین جمعه سال 91... جمعه ،‌اصلا نیازی نیست بهونه ای برای دلتنگی داشته باشی ... همین که جمعه است خودش کافیه ... خاصیتش دلتنگیه ... منم دلم گرفته ... می خوام خونه تکونی کنم ... اما انگار نمیشه این غمی که تو دلم جا خوش کرده رو با هیچ پاک کننده ای از بین برد ... گفتم شاید نوشتن کمی آرومم کنه ... اومدم که بگم دلم برات تنگ شده ... اومدم که بگم که امسال قشنگترین لحظش روزی بود که صدای قلبتو شنیدم ... سختترین لحظش وقتی بود که بابات با چشهای خیس و دلی شکسته اومد و گفت همه چی تموم شد ... پسرم آروم گرفت... این 6 ماه آخر سال برام سخ...
25 اسفند 1391

سال نو یعنی تو...

زمستون هم کم کم داره تموم میشه ... فکر کنم قشنگترین زمستون این ٢٤ سال بود ... ١١ اسفند ٩١ من زائر کربلا شدم ... و حالا بعد ٣ روز هنوز هم حال و هوای حرم تو سرم هست... اونجا که بودم کمتر دلتنگ بودم ... انگار تو این دنیا هیچ چیز برام ارزشی نداشت جز خیره شدن به حرم امام های عشق... اشک تنها ارزش زندگیم بود ... کافی بود اسم حسین و جایی بشنوم حتی از زبان یک عرب , همون لحظه بود که سیلی از اشک روی گونه هام سرازیر میشد غبار خستگی و دلتنگی و از دلم میشست.. کاش این روزها هیچ وقت تموم نمیشد ... اما عمر آدمی می گذره و این قانون این دنیاست ... چند روز دیگه سال جدید شرع میشه ... اما نمیدونم بهار زندگی من کی شروع میشه ... یعنی منم میت...
22 اسفند 1391