سال نو یعنی تو...
زمستون هم کم کم داره تموم میشه ...
فکر کنم قشنگترین زمستون این ٢٤ سال بود ...
١١ اسفند ٩١ من زائر کربلا شدم ...
و حالا بعد ٣ روز هنوز هم حال و هوای حرم تو سرم هست...
اونجا که بودم کمتر دلتنگ بودم ...
انگار تو این دنیا هیچ چیز برام ارزشی نداشت جز خیره شدن به حرم امام های عشق...
اشک تنها ارزش زندگیم بود ...
کافی بود اسم حسین و جایی بشنوم حتی از زبان یک عرب , همون لحظه بود که سیلی از اشک روی گونه هام سرازیر میشد غبار خستگی و دلتنگی و از دلم میشست..
کاش این روزها هیچ وقت تموم نمیشد ...
اما عمر آدمی می گذره و این قانون این دنیاست ...
چند روز دیگه سال جدید شرع میشه ...
اما نمیدونم بهار زندگی من کی شروع میشه ...
یعنی منم میتونم این بهارو جشن بگیرم ...
سال پیش امیرعباس پیشم بود قشنگترین عید سالهای زندگی...
خوب حالا که نیست ...
سخته ...خیلی سخته ...
میدونم خدا درکم میکنی و از دستم ناراحت نمیشی ...
اصلا کلا برام عید بی معنی شده ...
نه خونه تکونی کردم ,نه خرید عید ...
اگه الان امید عباسم بود ٦ ماهش میشد و برام شیرین کاری میکرد ...
و جای این همه اشک , خنده فضای خونه رو پر میکرد...
دلم به حال علی هم میسوزه که باید پا به پای من بسوزه ...
دیگه نمی خوام دکتر برم ...
این لج بازی نیست ...
می خوام تو طبیبم بشی...
تو درمونم کنی ...
می خوام تو بهم عیدی بدی...
وقتی خودم و به دستهای تو میسپارم دلم آروم میگیره ...
خدایا ٦ ماه صبر کافی نیست ...
ن ضعیف تر از این بودم که ٦ ماه طاقت بیارم ...
اما واسه خاطر رضایت تو طاقت آوردم...
خدایا میشه بهم عیدی بدی ...
میشه منم بخندم ...
میشه حسرت نکشم ...
خدایا تو حرم آقام قمر بنی هاشم خودم و به دستهاش سپردم ...
میدونم دوای دردم پیش اونه ...
کمکم کن ...
این انتظار من و تو این سالی که گذشت کشت ...
نمیگم خسته ام ...
تا هر جای دنیا بگی من دنبالت میام فقط سخته برام ...
یعنی میشه زمستون زندگی منم یه روزی بهاری بشه ؟