جمعه آخر سال
سلام ...
انگاری واقعا سال 91 با همه خوشی هاش با همه دلتنگیهاش داره تموم میشه ...
و این جمعه آخرین جمعه سال 91...
جمعه ،اصلا نیازی نیست بهونه ای برای دلتنگی داشته باشی ...
همین که جمعه است خودش کافیه ...
خاصیتش دلتنگیه ...
منم دلم گرفته ...
می خوام خونه تکونی کنم ...
اما انگار نمیشه این غمی که تو دلم جا خوش کرده رو با هیچ پاک کننده ای از بین برد ...
گفتم شاید نوشتن کمی آرومم کنه ...
اومدم که بگم دلم برات تنگ شده ...
اومدم که بگم که امسال قشنگترین لحظش روزی بود که صدای قلبتو شنیدم ...
سختترین لحظش وقتی بود که بابات با چشهای خیس و دلی شکسته اومد و گفت همه چی تموم شد ... پسرم آروم گرفت...
این 6 ماه آخر سال برام سخت گذشت ...
اما شکر که گذشت ...
فقط حرم آقام حضرت عباس آرومم کرد ...
چی بگم ...
چی بگم که تو خبری ازش نداشته باشی...
نمیدونم سال دیگه چی پیش میاد ....
نمیدونم امسال میتونم بی تو پای سفره هفت سین بشینم یا نه ...
سال پیش تو دلم بودی ،کلی نازت دادم...
با بابایی تجسم میکردیمت ... سال دیگه قند عسلمون 6 ماهشه دیگه میخنده ...
اما نشد ...
دلم برات تنگ شده ...
نمیدونم این دلتنگی و با چه ادبیاتی بیان کنم ...
فقط امیدم به خداست ...
شاید امسال عیدی بهم بده ...
امیرعباس خیلی دل برات تنگ شده ...
الهام مامان فاطمه نوشته بود جعه آخر سال رفته سر خاک فاطمه ...
دلم گرفت که چرا تو مزاری نداری ...
من کجا دنبالت بگردم ...
چرا آشنای بی نشون من شدی...
گلی گم کرده ام می جویم اورا ...
به هر گل میرسم می بویم اورا ...
من خیلیییی از تو دورم عزیز دردونه من ...
تو که پاکی .... تو که برات کربلارو از خدا برام گرفتی ...
برام آرامش هم بگیر...
این جمعه هم گذشت و تو نیومدی...