دل نوشته یه مادر با پسر آسمونیش
نمیدونم این متن و کی نوشتم ...
اما یادمه یه شب که خیلی دلم گرفته بود ... برای اینکه خواب ناز بابایی نپره زیر پتو یواشکی تو نوت گوشیم نوشتم و آروم آروم اشک ریختم ...
بنام خدا ...
سلام فرشته آسمونی من ...
همه ی ثانیه های زندگی ام از آن تو شده و من هر روز بیشتر از قبل دلم برایت تنگ میشود...
دیگر خنده هایم از ته دل نیست ...
حالا هر روز آسمان چشمانم طوفانیست ...
دلم به وسعت همه ی دلتنگیها برایت تنگ شده است .
کاش خدای مهربانیها تورا از آن خود نمی کرد.
کاش برای همیشه در دلم می ماندی...
پسرم جایت ما بین خنده هایم خالیست ...
جایت خالیست در آغوشم .
چقدر لحظه زیبایی بود آن اولین و آخرین دیدار...
خاطره اش برای همیشه در ذهنم نقش بسته .
مادرت اینجا ، محکوم است به تنهایی ، به سکوت ...
محکوم است به جرم مادر بودن ، عاشق بودن ...
کاش بودی...
کاش بودی تا تازیانه های تنهایی تن نهیفم را در زیر ضربه هایش سیاه و کبود نمی ساخت...
کاش بودی تا شعرهایم رنگ غم نداشت ...
کاش بودی اشکهایم از روی شوق بودند و نه از روی حسرت...
کاش بودی تا تنهایی مرا زندانی خود نمی ساخت...
پسرم ، بی وفایی را از که آموختی که آسمانها از من دور شدی...
چقدر زمین برای تپیدن قلبت کوچک بود ...
من که همه ی زمین را برای آمدنت آزین بسته بودم چرا نماندی ؟
چرا من ماندم و خاطره ی داشتنت ...
چرا من ماندم و حسرت بودنت ...
تو که در آغوش خدایی از او که بزرگ است و مهربان ...
بپرس چراااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟
چرا من ، چرا مادر تو؟
دلم برایت تنگ است ...
همین امشب...
میان اشک و اندوه ...
تورا می خوانم ...
با فریادی بی صدا تورا می خوانم ...
تویی که از هر چیزی برایم زیباتر بودی...
من مادررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررم این را به یاد داری ؟