فرشته شدن امیر عباس مامانفرشته شدن امیر عباس مامان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

پرواز یک فرشته

یا علی بن موسی الرضا

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا... السلام علیک یا غریب خراسان... یا امام رضا... آقای مهربون دلم را هوایی کرده یاد تو... عشقت را مادرم از کودکی برایم لای لایی خوانده ... دلم را به پنجره فولادت گره زده ام.... آقای من عشق تو را پدر و مادرم به دلم بسته اند ... نامت بر سر در قلبم حک شده است.... تا کی از دور سلامت گویم... دلم صحن و سرایت را می خواهد... تو که مهربانی ... تو که آرزوهایم را به یک چشم بر هم زدن داده ای ... چرا دیگر صدایم را اجابت نمی کنی... یک سال است دلم برای زیارتت تنگ شده است ... آرزویم زیارت تو با طفل کوچکم بود , حال او که فرشته ایست از آن آسمانها ,‌ من را مح...
22 دی 1391

بدون عنوان

یعنی میشه .... یه روزی خدا همه ی درد دلهایی که اینجا می نویسم و بخونه ؟ یعنی میشه ؟ میشه امیر عباس اینهارو بخونه ...  
21 دی 1391

نذری

یک سال گذشت و باز ٢٨ صفر اومد... آقای من یبن الزهرا ... مولای من ... امام حسن یادته پارسال دلم چقدر گرفته بود ... دلم اشک می خواست تا قلبم و جلا بده ... دلم زیارت می خواست ،‌تک و تنها تو خونه ،‌خیلی غریب بودم ... وقتی بقیع و نشون داد نفهمیدم شیشه دلم چه جوری شکست... فقط گریه کردم ... ما بین گریه هام ، زجه ها ... فقط اسم تو بود که آرومم میکرد.. تو همون شب نذر کردم که اگه تا سال بعد باردار بشم ،‌ 28 صفر نذری پخش کنم ... حالا یک سال گذشت ... آقا جان یادته ... حاجتم و دادی اما غریبانه از من گرفتنش ... اون نیست اما من فردا نذریم و پخش میکنم... بی امیر عباس... من که گ...
21 دی 1391

اگه تو بودی

امیر عباس ... اگه تو بودی این همه غمگین نبودم... اگه تو بودی این همه تنها نبودم... اگه تو بودی چشمهام خیس نبود ... قلبم نمی شکست... اگه تو بودی دستهام یخ نمیزد... اگه تو بودی منم شاد بودم... اما تو نیستی و غم همه لحظه هام و پرکزده... تو نیستی من دلیلی برای خندیدن ندارم... تو نیستی و اشک همه سنگ و صبورم شده... تو نیستی و من تنهام ...تک و تنها... تو نیستی من حسرت بودنت و میکشم... دیگه خیلی دیره برای این حرفها ... تو رفتی ... هیچ وقت بر نمیگردی.. تو رفتی و دنیا به همه قشنگیهاش به من پشت کرده... هیچکس من و بدون تو نمی خواد ... همه میگن صبر کن ... اما نمیدونن چقدر سخته بی تو...
20 دی 1391

نامت برای همیشه در قلبم حک شده است....

امیر عباسم .... خیلی دلم برات تنگ شده ... چقدر روزهای بی تو بودن سخت می گذره... چقدر ساعت های بی تو بودن کند رد میشن... چقدر دلم می خواد با یکی درد و دل کنم و بگم دارم خفه میشم... چقدر دلم هوای بوی تنت و کرده ... چقدر دلم برای دستهای کوچولوت تنگ شده... دلم به حال خودم می سوزه... سخت به دستت آوردم اما آسون از دستت دادم... امروز دلم هوایی شد و پر کشید برای روزی که ١٤ هفته و ٣ روز بود که تو دلم بودی... تازه فهمیده بودم پسری ... با کلی ذوق رفتم خونه مامان جون فاطمه که بگم دردانه من پسره... چقدر خوشحال بودیم... بابام مکه بود ٤٥ روز برای هتل داری رفته بود ( اونم از برکت بودن تو بود بعد این همه سال اسمش برای هتل داری در او...
19 دی 1391

40 روز گذشت

٤٠ روز گذشت ... چقدر سخت گذشت بر عمه سادات ... چقدر دل رباب را شکستند وقتب به او آب نشان میدادند ... من کمی حالش را درک میکنم ... چه سخت گذشت بر طفلان بی پدر ... ٤٠ روز زینب بی حسین شب را به روز رساند و چه سخت گذشت شبهای بی حسن بر زینب... دیگر حسینی نبود که از خواهر حفاظت کند... زینب بود و یتیمان و قلبی شکسته ... همه این ها به کنار... زینب بود و تنهایی و کوفیان نامرد... زینبم , بانوی صبر چه کردی به حسین ,‌بی عباس... چقدر در غم فراقشان گریستی نه شاید بغضی کشنده را در گلو خواباندی تا کسی اشکهایت را نبیند... نکند یتیمی دلش از گریستن تو بلرزد.. من نیز برای آرامش دل تو چله ای گرفتم عا...
14 دی 1391

برای فرشه آسمونیم امیر عباس

این متن شعر وصف حال این مادر پریشونه که هر شب به امید اینکه صبح پاشه و ببینه که همه خواب یوده و پسرش آروم کنارش خوابیده ... عزیز جانم دوستت دارم حتی حالا که پیشم نیستی... آرزوم دیدن دوباره توست .... عزیز جان خسته و پریشانم .... در غم تو گریانم ... از همه گریزانم ... تا رود ز تن جانم .... تو که گفتی به پیش من بمان ... چرا چونین نهان مرا به جال خود رها کردی... چرا ندیده ای که از غمت فغان رود به آسمان... چه گویمت مرا فدا کردی... مگر که جان به لب رسد که یادت از نظر رود... چرا تو بی خبر ز پیش ما رفتی... چه میشود عیان شوی , مرا عزیز جان شو...
11 دی 1391

سکوت خانه

گاهی این سکوت مرگ بار برایم آزار دهنده می شود... دلم گریه هایت را می کنم ... چشمهای خیسم را به یاد تو می بندم و در خیال تو را  فرض میکنم ... دلم کمی آروم میگیرد... امروز هم در تنهایی هایم دلم تو را خواست ... اشک ریختم , ما بین گریه ها خدا را بارها صدا زدم...   تو را به دستان مهربان او سپرده ام... دستان خالیم را به سمتش بلند کردم و از او عاجزانه آرزوهایم را خواستم... صدای گریه بچه همسایه بغلی حالم را دگرگون کرد ... با گریه های او من نیز اشک ریختم ... او در هوای بچگی گریه سر میداد و من در هوای نبودن تو... اتاقت سرد است و من هر روز به اجبار از او گذر میکنم  اما با چشمانی بسته ... از اتاق که ...
7 دی 1391

من خوبم...

سلام فرشته آسمونی من... امیر عباسم ... دلم برات تنگ شده ,‌به وسعت همه ی دلتنگی ها ... اما خوبم... حالم خوبه چون خدارو دارم... حالم خوبه چون امید دارم... حالم خوبه خوبه , میدونم خدا امیدم و نا امید نمیکنه ... حالم خوبه چون میدونم جات خیلی خوبه... دلم برات تنگ میشه , همه ی همه ی لحظه ها ... باز هم آسمون چشمام ابری میشه و باران اشک رو گونه های تب گرفتم سر می خوره .... اما اینبار اشکم به خاطر خداست... اینقدری دوسش دارم که وقتی می خوام صداش کنم بغض راه گلوم و میبنده... تو لیاقت آسمونی شدن بود و من حقم بی تو بودن ... دوستت دارم اما نه با اندازه ی خدا ... تو رفتی اما من خدارا یافتم ... ...
5 دی 1391