40 روز گذشت
٤٠ روز گذشت ...
چقدر سخت گذشت بر عمه سادات ...
چقدر دل رباب را شکستند وقتب به او آب نشان میدادند ...
من کمی حالش را درک میکنم ...
چه سخت گذشت بر طفلان بی پدر ...
٤٠ روز زینب بی حسین شب را به روز رساند
و چه سخت گذشت شبهای بی حسن بر زینب...
دیگر حسینی نبود که از خواهر حفاظت کند...
زینب بود و یتیمان و قلبی شکسته ...
همه این ها به کنار...
زینب بود و تنهایی و کوفیان نامرد...
زینبم , بانوی صبر چه کردی به حسین ,بی عباس...
چقدر در غم فراقشان گریستی نه شاید بغضی کشنده را در گلو خواباندی تا کسی اشکهایت را نبیند...
نکند یتیمی دلش از گریستن تو بلرزد..
من نیز برای آرامش دل تو چله ای گرفتم عاشقانه ...
دردلم هر روز کربلا را مرور کردم ...
اشک ریختم و میریزم چون تنها سرمایه من از دنیا اشک برای حسین است...
من فدای مهربانیت , که گریستن برای تو هم اجر و پاداش دارد ...
خدا نبخشد کسی را که قلب خواهرت را شکست ...
خدا لعنت کند لشکریانی را که داغ بر دل ٣ ساله نهادند...
..................................
فرشته آسمانی من ...
امیر عباسم...
مادر به فدایت...
میدانم پاکی , و مهربان...
میدانم...
پسرم خواهشی مادرانه دارم ...
میدانم روز قیامت با همه گناهانی که دارم اما تو مرا پیش حضرت زهرا رو سفید می کنی...
پسرم زمین برای وجود تو کوچک بود که از آن آسمانها شدی...
خواهشم از تو ...
اگر ٣ ساله کربلا را دیدی...
اگر لیاقت نوکری امام حسین رو پیدا کردی ...
اگه اینقدری خوب بودی که تونستی دل آقام وبه دست بیاری ...
من مادر و فراموش نکن...
یادت نره ...
به حرمت ماه هایی که تو دلم بودی...
به حرمت اشکهایی که برات ریختم...
به حرمت قلب شکستم...
من و بابای مهربونت و هم دعا کن...
....
از روی پدرت شرمنده ام...
نتونستم مادر خوبی برات باشم...