سکوت خانه
گاهی این سکوت مرگ بار برایم آزار دهنده می شود...
دلم گریه هایت را می کنم ...
چشمهای خیسم را به یاد تو می بندم و در خیال تو را فرض میکنم ...
دلم کمی آروم میگیرد...
امروز هم در تنهایی هایم دلم تو را خواست ...
اشک ریختم , ما بین گریه ها خدا را بارها صدا زدم...
تو را به دستان مهربان او سپرده ام...
دستان خالیم را به سمتش بلند کردم و از او عاجزانه آرزوهایم را خواستم...
صدای گریه بچه همسایه بغلی حالم را دگرگون کرد ...
با گریه های او من نیز اشک ریختم ...
او در هوای بچگی گریه سر میداد و من در هوای نبودن تو...
اتاقت سرد است و من هر روز به اجبار از او گذر میکنم اما با چشمانی بسته ...
از اتاق که بیرون می آیم دلم همچو پرنده ای در قفس میزند ...
من اروزی گرمای اتاقت را آرزو میکنم ...
گرمای بودن فرشته ای که از آن من باشد...
من خدا را حتی در سزمای اتاقت نیز حس میکنم...
مدتیست دستانم یخ بسته است و هیچ چیز حتی شعله آتش نیز گرمش نمیکند ...
شاید دلیلش نبود توست ...
تو نیستی و همچون مجسمه ای یخی شده ام ...
اما پایدارم ...
شکستم اما ایستادم...
چون باور دارم که خدایی وجود دارد ...
من خدارا دارم حتی زمانی که تو فرشته شدی....
پسرم دوستت دارم چون تو لایق دوست داشتن هستی...
برای مادرت دعا کن