نذری
یک سال گذشت و باز ٢٨ صفر اومد...
آقای من یبن الزهرا ...
مولای من ...
امام حسن یادته پارسال دلم چقدر گرفته بود ...
دلم اشک می خواست تا قلبم و جلا بده ...
دلم زیارت می خواست ،تک و تنها تو خونه ،خیلی غریب بودم ...
وقتی بقیع و نشون داد نفهمیدم شیشه دلم چه جوری شکست...
فقط گریه کردم ...
ما بین گریه هام ، زجه ها ... فقط اسم تو بود که آرومم میکرد..
تو همون شب نذر کردم که اگه تا سال بعد باردار بشم ، 28 صفر نذری پخش کنم ...
حالا یک سال گذشت ...
آقا جان یادته ...
حاجتم و دادی اما غریبانه از من گرفتنش ...
اون نیست اما من فردا نذریم و پخش میکنم...
بی امیر عباس...
من که گفتم بچه سالم و صالح ...
پس چرا فرشته شد...
باشه نمی خوام بدونم فدات بشم ...
من همیشه راضیم به رضای خدا ...
اما خیلی دلم براش تنگ شده ...
خیلی...
امروز وقتی داشتم فیلمی که یواشکی تو گوشیم نگهداشتم و نگاه می کردم اینقدر گریه کردم که خوابم برد...
دلم براش لک زده ...
برای بدن کوچیکش...
برای صدای گریه هاش...
آقا من دلم و دخیل بستم به قبر بی ضریحت...
آقا به خدا منم غریبم ..
کمکم کن ...
دلم شکسته اگه همه دکترا بگن نمیشه ...
اگه همه عالم بگه نمیشه ...
اگه تو از خدا بخوای میشه ...
مولای من ،میشه تو از خدا بخوای...
میشه....