فرشته شدن امیر عباس مامانفرشته شدن امیر عباس مامان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

پرواز یک فرشته

دوست دارم تا بی نهایت ها

پسرم دوست دارم بی نهایت بی نهایت ها ،  اینقدری دوست دارم که همیشه دعا میکنم همه درد و بلاهات به من آسیب بزنه و تو هیچیت نشه ، انتظار برام واژه شیرینی شده هم دوست دارم به پایان برسه هم دوست دارم همیشه همیشه منتظر باشم ، لحظه ها برام با وجود  تو پرمعنی شده و انتظار دیدنت برام شیرین ، حالا که درون من هستی بیشتر بهت نزدیکم بیشتر حست میکنم و میدونم همه جا با منی ، میترسم ، از جدایی ، حتی برای لحظه ای ، حتی برای ثانبه ای ، برام عذاب آوره . دوست دارم همیشه همیشه ها پیشم باشی دیوانه وار دوست دارم و محتاجت هستم ، خیلی آرزو برات دارم ، حالا همهههههههههه امیدم بعد خدا تویی پسری ، حالا که بزرگتر شدی بیشتر حست میکنم ، دیگه سنگ صبورم شدی و ای...
24 خرداد 1391

پسر قند عسل

به نام خدای مهربونی که هیچ وقت نا امیدم نکرد سلام پسرم ،‌سلام به روی ماهت ، الهی مامان فدای اون قلب کوچولوت بشه که امروز منظم می زد ، مامان فدای تپیدن قلبت ،‌ پسرم عزیز دلم خیلی دوست دارما ........ امروز با مامان جون ( مامان خودم ) رفتیم سونوگرافی خیلی استرس داشتم چون چهارشنبه نه حال مامانی خوب بود نه حال شما,کلی معطل شدیم تا نوبت به ما رسید , تادکتر  به دستیارش  گفت همه چی نرماله از خوشحالی اشک تو چشام جمع شد ( خدایا شکرت خیلی خوبی ببخش که من بنده بدی هستم) اما دکتر بهم استراحت داد .می دونم وقتی واسه امتحانات میرم دانشگاه خسته میشی اما مامان جون این چند وقتم تحمل کن ... من شرمندتم اما اینقدر دوست داشتم که شمارو دا...
22 خرداد 1391

خدایا امیرعباسم و میسپارم به تو

خدایا ......................................................... خدای خوب و مهربونم الان که دارم اینارو می نویسم دلم واقعا گرفته .خدا جون گله نمیکنم غر هم نمی زنم ,‌اما آخه با مرام ،‌عزیز ,‌مهربون , کریم اینه رسمش چرا یهو همه سر من خالی شد . خدا جونم از دستت ناراحت نیستم از خودم ناراحتم ، حتما کاری کردم که همه چی قاطی شده اما خدا جون اگه من اشتباه کردم چوبش و به من بزن نه پسرم ... وقتی دکتر گفت که ضربان قلب امیر عباسم پایینه جز تو که بزرگی به چه کسی می تونستم پناه ببرم ، وقتی تو مسیر خونه تو خیابون اشک جلوی دیدم و گرفته بود جز تو کی دلیلشو می دونست ، خدایا خودت بهم دادیش ، خودت وقتی که خیلی ها می گفتن نمیشه ثابت کردی...
18 خرداد 1391

شیرین ترین درد

سلام پسر مامان ، می نویسم تا بدونی که همیشه ی همیشه ها دوست داشتم و دارم و خواهم داشت . همین حالا به بابایی اس ام اس دادم و بهش گفتم که تنها دلیل تپیدن قلبم و خندیدنام شما دو تا موجود زیبای زندگیم هستین . عاشقانه بعد خدا دوستتون دارم و از خدای مهربونیها می خوام همیشه کنارم صحیح و سالم باشید و من از دیدن شما لذت ببرم و این لذت پایان ناپذیر باشه .لحظه های با شما بودن خیلی زود میگذره و روزها و شب ها یکی پس از دیگری میره و میاد و من هر روز بیشتر از دیروز به شما محتاج میشم هر روز عاشقتر از دیروز . دوری از بابایی حتی برای یک روز برام طاقت فراست و تو که جزئی از وجودمی و هر روز بیشتر حست میکنم و دردها برام شیرین تر میشه  سخت تر...... پس...
17 خرداد 1391

عشق مامان

سلامممممممممممممممممممممم قند عسلم , عمرم ,‌هستی مامان فدات بشم من که دیگه کم کم تکون می خوری ,‌الهی من فدای شیطونیهات فدای تکون خوردنات................................ سری دیگه از وسایلت مامان جونی این بلوز شلوار خوشگل و وقتی با بابا جونی رفته بودیم واسه کنکور ارشد تهران خریدیم این کفش نازم خاله الهام ( دوست مامانی ) برات خریده کل بچه های دانشگاه عاشقش شدن بابایی وقتی دیدش کلی ذوق کرد که پسرم کی بزرگ میشه این و می پوشه و تتی تتی می کنه پسری قرار بود امروز با بابایی مامان جون ( مامان مامانی ) بریم سرویس چوب شما رو سفارش بدیم که واسه بابایی ماموریت خورد ( الان ٢ روزه بابا جون و ندیدم دلم براش یه ...
11 خرداد 1391

تاریخ تولد گل پسرم مشخص شد

سلام عزیز دل مادر , ببخش که دیر به دیر به وبلاگت سر می زنم آخه سرم خیلی با امتحانام شلوغه الانم که دارم این پست و برات میذارم کلی دیرم شده اما دلم دیگه طاقت نیاورد .پسر گلم ٣٠ اردیبهشت با بابا جون رفتیم جواب آزمایش غربالگری یا همون سلامت جنین و گرفتیم و منم رفتم پیش خانم دکتر مهربون که بهش نشون بدم کلی استرس داشتم به قول مامان یکی از نی نی ها زوجی که فامیل نیستن که نباید استرس داشته باشن با این حال من داشتم بعد ١ ساعت معطلی تو مطب نوبت منم شد ضربان قلبم تند تند می زد اینقدری تند بود که دکتر متوجه شد و زودی جواب آزمایش و نگاه کرد ................................ خدارو ١٠٠٠٠٠٠ بار شکر که عزیز دل مادر سالم بود الهی دورت بگردم کلی خوشحال ...
7 خرداد 1391

مکه میعادگاه عاشقان

لبیک اللهم لبیک وای پسری نمیدونی چقدر خوشحالم یه نیم ساعت پیش رفته بودم خونه مامان جون اینا ( مامان بابایی) که طبقه بالامون هستن از مامان جون یدونه تخی بگیرم دیدم مامان جون داره یه چیزی زمزمه میکنه با خودشو اشک میریزه وقتی من و دید با خوشحالی گفت می خوام یه خبر خوش بهت بدم منم با کنجکاوی تمام پرسیدم چی شده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مامان جون هم با چشمهای پر از اشک خوشحالی گفتن اسمشون همراه  با آقا جون در اومده واسه زیارت خونه خدا کلی خوشحال شدم و منم به یاد اون روزی که اسم خودم در اومده بود یه دل سیر گریه کردم و واسه گرفتن مژده تندی زنگ زدم به بابا جون و اونم خوشحال کردم می مونه عمه فهیمه جون که ال...
30 ارديبهشت 1391