تولدت مبارک
امروز باید همه ی خونه رو برات آذین میبستم ...
امروز باید همه دور هم جمع میشدن تا تولد یکسالگیت و با هم جشن میگرفتیم ...
امروز نباید کوله باری از غم رو دوشم سنگینی میکرد ...
چقدر سخته تنهایی سنگینی غمی و به دوش بکشی و هیچکس متوجه اون نشه ...
چقدر سخته امروزو که قرار بود قشنگترین روز عمرت بشه و واسه همیشه تو قشنگترین جای دفترچه خاطراتت ثبت بشه رو همه جز خودت فراموش کنن ...
از دیشب دلم گرفته بود ...
مرور خاطرات انتظار دیدنت قلبم و آتیش میزد ...
ولی هیچکس متوجه نشد ... یا هیچکس نپرسید چرا ...
حتی هیچکس ندید اشک پای سجادم و جز خدااا ...
اما نه انگار خواهرت میدونه ... چون از صبح لگدهاش بیشتر شده ...
شاید داره بهم میگه مامان من که هستم ... منم سنگ صبورت ... منم آروم جونت ...
ولی دلم گرفته چه کنم ...
یه شبی مثل دیشب همه اهل خونه منتظر امروز بودن ...
من تو بیمارستان تک و تنها ...
چقدر اشک شوق ریختم که قرار زود ببینمت ... چقدر دلم می خواست بغلت کنم ...
هم خوشحال بودم هم نگران ...
به هر کی می تونستم یا زنگ زدم یا پیام دادم که واسه سلامتیت دعا کنن ...
امروز رسید ... تو همه مسیر اتاق عمل برات دعا کردم ...
وقتی پرستارا میگفتن حالا اسم این شازده پسر چیه منم با افتخار میگفتم امیرعباس ...
نفهمیدم کجای آیت و الکرسی خوابم برد ...
اما یادمه فقط به عشق تو از خواب بیدار شدم ..
یادمه تو اون همه درد فقط میپرسیدم امیرم , پسرم سالمه ...
چقدر انتظار دیدنت برام سخت بود ...
9 ماه انتظار کشیدم ولی به سختی انتظار اون ساعتها نبود ...
ثانیه ها گذشت و گذشت ولی به هیچ ختم شد ...
چقدر اشک ریختم زار زدم خدارو صدا زدم ولی ...
نمیذاشتن ببینمت .. نمیذاشتن بغلت کنم ... چقدر سخته مادر باشی و دیدن بچت و ازت دریغ کنن ...
چقدر سخته مادر باشی و حسرت بغل کردن بچت حتی برای یه بار برای همیشه رو دلت بمونه ...
چقدر سخت بار همه ی این سختی هارو تنهایی به دوش بکشی و دیگران بهت بگن اشک نریز ,ناله نزن این نشد یکی دیگه ...
شاید لحظه ای تو ذهنشون رد نشد با این حرفهاشون آتیش قلب شکستم و شعله ور تر میکنن ...
مگه عروسکه که این نشد یکی دیگه ...
تو همه ی این سختی ها باز امیدم به خدا بود ...
همش خدارو صدا زدم ...
با هزار امید که خوب میشه , سختیش فقط چند روزه شب و به روز رسوندم ...
دم اذان صبح چقدر براش دعا کردم چقدر خدارو قسم دادم ...
مرخص شدم , نمیذاشتن ببینمت ... خوب منم آدمم دل دارم , حداقل مادر که هستم ...
وقتی دم در اتاق نوزادان رسیدم اجازه نمیدادن ببینمت ...
چقدر برای دیدن بچم باید منت میکشیدم ...
بهم گفتن به شرطی که گریه نکنی ...
مگه میشد , مادر باشی , بچت رو تخت بیمارستان باشه اشک نریزی ...
پاهام میلرزید ... جات تو بغلم بود نه زیر اون دستگاه با اون همه سرم و...
از پشت شیشه دیدمت ...
چقدر نگاهت معصوم بود و من نفهمیدم این نگاه یه فرشته هست ...
لبخندت و پرستارا هم دیدن ...
2 تا تیله مشکی جای چشمات بود ...
طاقتم , صبر و قرارم همه رفت ...
فاصله من و تو یه شیشه بود ...
نشد بغلت کنم ...
نشد بهت شیر بدم ...
نشد ببوسمت ...
به خدا رو دلم مونده ...
دارم خفه میشم ...
این حسرت من و از پا در میاره ...
میدونی کی شکستم امیر وقتی ساعت 8 شب بابات اومد سرش پایین بود ...
وقتی یهو همه ساکت شدن ...
وقتی از ترس من همه اشکهاشونو با سرآستینشون پاک میکردن ...
وقتی مادر بزرگم دم در دستم و گرفت و گفت کجا میری نرو بیرون ...
وقتی اشک جمع شده ی تو چشام های بابات سرازیر شد و یک کلمه فقط یک کلمش من و شکوند ...
زینب همه چیز تموم شد ...
همون کافی بود برای اینکه تو همه ی این یکسال اشک تو چشام باشه ...
امیرم دلم برات تنگ شده ...
اون لحظه که بالهات و برای پرواز باز کرده بودی یاد من مادر افتادی...
اصلا به این فکر کردی تو اسمونی بشی من رو زمین تک و تنها چه کنم ...
خیلی تنها موندم خیییییییییییییییلی
حالا همه ی سنگ صبورم همین وب شده و درد و دل با تو ...
سخته ... خسته ام از این بغض خشک شده ی تو گلوم ...
خسته ام از خودم ...
از تنهایی , از گریه های پنهانی ...
هیچکس نفهمید چی میکشم حتی پدرت ...
چقدر سخته تنها بمونی و کسی نباشه ...........
تولدت مبارک