رمز گذاشتم چون بعضیا میگن چرا همش از غم می نویسی ...
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...
صدام و میشنوی ؟
خودت گفتی هر جا که باشم و صدات کنم تو جواب میدی ...
آخه مهربونم خسته ام ...
دلم گرفته ...
اشکهام همینجوری میریزه و هیچکس نیست پاکشون کنه ...
خدا جونم ،من که دوست دارم ...
من که راضیم به رضات ...
اما خسته ام ، آخه منم آدمم ،یه آدم گنهکار....
نه من مادرم ... یه مادر تنها ...
خدایا روزها و ببین ،ببین چه سخت میگذرن ...
نه همدهمی ،نه شوری ،نه دلخوشی ...
پس چرا زنده ام ؟
این عذاب چیه ؟
خدا جونم یه نشونی ؟ یه راهی ...
این خواسته زیادی ؟
مهربونم کجا صدات بزنم که بشنوی ؟
چه جوری صدات کنم که نادیده نگیریم...
انگار هر راهی که میرم آخرش بن بست ...
یه بن بست تاریک ...
پس کجاست روشنایی حضور تو ..
یعنی من اینقدر بد بودم و نمیدونستم ...
خدایا میترسم از روزی که افسارم بیش تر از الان در دست شیطان باشه ...
خدایا من که همیشه پناهم تو بودی...
نکنه در خونت و به روم بستی ؟
کجاست خنده های شادمانه ؟
کجاست روزهای خوش ؟
خدایا به خودت قسم که فقط تو آرومم میکنی و هیچ ...
یه نگاهت کافیست ...
خدایا تو که بزرگی ، تو که کریمی ...
من دوستت دارم ...
من خداییت را دوست دارم ...
من حس بودنت را دوست دارم...
اما مهربانم من هم انسانم ..
من هم عاطفه دارم ...
بامعرفت خودت 9 ماه حس مادری به من چشاندی ...
آخر با مرام این دیگر چه آزمایشیست که درونم را ویران کرده ...
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا کمکم کن ...
همه حرف من این است ... مهربانم ، بیا و خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایی کن