فرشته شدن امیر عباس مامانفرشته شدن امیر عباس مامان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

پرواز یک فرشته

بدون عنوان

1391/9/21 0:20
نویسنده : مامان دلتنگ
511 بازدید
اشتراک گذاری

شاید دیگه نیام و ننویسم...

نمیدونم ...

حالم خوب نیست...

احساس میکنم دنیا داره رو سرم خراب میشه...

خسته ام ...

از خودم از دنیا ...

شاید نیام دیگه ...

شاید بازم بنویسم...

دیگه نوشتن هم آرومم نمیکنه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (19)

عاطي
21 آذر 91 0:51
زينب
تو تموم لحظه هام براي آرامشت دعا ميكنم دوست خوبم
تو نعمت بزرگي داري كه خيلي ها ندارن
و اون اينه كه تو ميدوني كه خدا رو داري!
خيليها اينو فراموش ميكنن
آروم باش
باز هم بنويس
ميام و ميخونمشون
منتظر خبراي خوبم


سلام...
مرسی دوست خوبم...
من وب شما رو ندارم...
دوست خوبم باور کن فعلا نمیتونم بنویسم...
دلم خیلی گرفته ...
خیلی...
دستهام به نوشتن نمیاد ...
برام دعا کن ...
خیلی دلم بچه می خواد ...
اما الان 2ماه که نشد
مامان امیر حسین
21 آذر 91 2:14
امشب منم خوابم نمیبرد.اومدم به وبلاگت.واسه اولین بار.تمام پستهاتو خوندم و الان گونه هام خیس اشکه.نمیدونم چی بگم عزیزم . فقط بدون چون من هم یک مادرم خوب میدونم یک ساعت دوری و بی خبری از فرزند یعنی چه.از خدا میخوام بهت صبر بده که این دورانو پشت سر بگذاری و زمان این اتفاق رو واست کمرنگ کنه.اما بدون که تو و همسرت هنوز زنده اید و حق زندگی دارید.پس نماز بخون چون صحبت کردن با خدا خیلی به آدم آرامش میده.انشاالله با اومدن یه گل سالم و صالح به زندگیتون این غم از بین میره و دوباره شادی به خونتون بر میگرده.به این زودی امیدتو از دست نده.به این فکر کن که حتما خیرش در این بوده و به مادری فکر کن که الان تو بیمارستان بالا ی تخت بچه ی دو ماهه ی بیمارش ایستاده که دکترهم ازش قطع امید کرده.خداوند همیشه جای شکرش رو برای ما بنده ها به جا میذاره.پس ناامید نباش


سلام عزیزم...
مرسی از لطفت ...
خدا امیرحسین و برات نگهداره انشالله
مامان امیر حسین
21 آذر 91 2:17
با اجازت لینکت کردم چون دوست دارم نوشته هاتو بخونم

لطف کزدی عزیزم
مامان کیانا
21 آذر 91 7:44
سلام گلم . من همیشه برات دعا می کنم که ایشالله دلت شاد بشه . عزیزم تو باید سعی کنی به خاطر زندگیت به خاطر شوهرت شاد باشی برو بیرون برو خرید برو پارک بخوای بشینی تو خونه و غصه بخوری فقط خودت رو از پا درمیاری . امیدوارم به زودی با خبرهای خوب بیای .


مرسی عزیز دلم...
مرسی از دعاهات...
خدا کیانارو برات نگهداره
مامان سارا
21 آذر 91 15:12
زینب جون اینجا دیگه ننویس بیا تو روزنه امیدت بنویس
یه روز که نی نی دار شدی ( اونم همین روزا ایشاا.. ) بیا اینجا خبر داداش شدن امیر عباس و بهش بده


سلام ...
دیگه حوصله ندارم...
این زود من که میرسه ...
مامان بی تاب
21 آذر 91 16:37
تو برمی گردی من می دونم.نکن این کارو فدات شم


سلام واقعا دیگه چیزی برای نوشتن ندارم
مامانی چشم به راه
21 آذر 91 19:50
زینب بیا ساعت هستومن تویا هوهستم.. بیا چت نوشتاری چون من یاهومسنجرندارم
مامانی چشم به راه
21 آذر 91 20:34
زینب جان یه خبرخووووس..مسنجر نصب کردم..هروقت خواستی بیا بهم کمی صحبت کنیم


باشه دوستم ...
من بیستر شبها میتونم بیام
مریم مامان برسام
21 آذر 91 21:16
خدا پسرت و خیلی دوست داشته که نذاشت بمونه این دنیا و روح تمیزش آلوده گناه شه خوشحال باش که مادر یه فرشته ای و باور داشته باش خدا بهترینش و بازم بهت میده و قبول کن نوشتن آرومت میکنه بازم بنویس ولی این دفعه با امید بنویس امید واسه اومدن یه پرنده دیگه که شادی و برات بیاره
مامان نفس
21 آذر 91 21:32
ببخشید زینب جان باید عصبانی بشم...با اجازه ای دختر پاشو خودتو جمع و جور کن....یعنی چی که نمینویسم دیگه ههههههههااااااااااااااااااااااا؟؟؟میام میزنمتا..پس ما ها چی ها؟؟؟حالا این ماه نشد ماه بعد...شاید خیرش به این بوده. زینب یه وبلاگ نی نی رو دیدم خیلی تصادفی یه اهنگ غمگین روش بود و عکس پاییز منم که فضول نشستم خوندم همه وبلاگشو.خانمه تو فکر کنم اوایل بارداریش یه روز عصر شوهرش که عکسشم تو وبلاگش بود خیلی جوون وسرحال بهش میگه معدممیسوزه واسم شیر گرم کن خانمش براش شیر داغ میبره یه کم که میخوره می افته تو بغل خانمه طوری که جفتشون از رو مبل میافتن زمین سکته قلبی و فوت می کنه تو بغل زنش.اون خانم موند و یه بچه که باباشو ندید.خدا واسه هیچ کس نیاره این روزو وحشتاکه.بیا منطقی باش شما کلی فرصت داری شما شوهرتو داری شما خدا رو داری شما جوونیتو داری.تو به بن بست نرسیدی عزیزم.چشماتو باز کن..
یوسفی
21 آذر 91 21:57
مادر نیستم اما آرزشو دارم... مادر نیستم اما هر دختری این حس رو ولو خیلی خیلی کم تو وجودش به هم داره... مادر نیستم اما بغضی سنگین از اولین سطرهای نوشتنت رو گلوم سنگینی میکنه ... حتی تصورش برام سخت و زجر آوره... خدا بهتون صبر بده
یوسفی
21 آذر 91 22:17
آخرش بغضم ترکید. واقعا متاثر شدم. من عمه امیررضا هستم و وبلاگش رو به روز میکنم. مادر نیستم اما عمیقاً حستون رو درک میکنم. فقط میتونم بگم خدا بهتون صبر بده. و از خدا بخوام همه نی نی ها رو برای مادراشون نگه داره. واقعا آزمون سختیه ولی قطعا بنده خوبی بودین و هستین که اینطور سخت آزمایش شدین.
مریم
22 آذر 91 10:16
سلام مامان خانومی صبور و بارون خورده..
وبلاگ شما رو یکی از دوست هام بهم معرفی کرد که شما توی وبش کامنت گذاشته بودید..بهم گفت دیشب از خوندن وبت رفته یواشکی گریه کرده!
امروز که اومدم اینجا،اندازه یه دنیا دلم گرفت و تازه فهمیدم که چرا دوستم اون همه ناراحت شده بوده..
می دونیم که سخته!هممون می دونیم..اما صبوری کن عزیز دلم!
انقدر بی تاب نباش..ای شالله خدا بهتون یه نی نی کوچولوی جدید و نازنین می ده..نباید بذاری صبر و امیدت از دست بره


سلام مرسی از همدردیت ...
انشالله خدا صدای دعات و شنیده باشه
مریم
22 آذر 91 10:18
ما هنوز عروسی نکردیم،عقد هستیم،اما انقدر که می میرم برای نی نی کوچولو،حالت رو خوب می فهمم که انتظار واست چقدر سخته..تازه اونم برای تویی که هشت ماه با کوچولوت زندگی کردی..اما بازم یادت نره که خدا بزرگه و حتما حالا که خودش اینطوری خواسته،برات در اینده اون چیزی که بهترین باشه رو رقم می زنه.
مامان امیر عباس
22 آذر 91 12:56
سلام عزیزم.
برای فرشته شدن کوچولوت متاسفم .من تازه دعوت شدم به وبلاگتون اونم با شباهت اسم فرشته هامون.
می دونم نصیحت کردن آسونه ولی می خوام بگم شما که این اسم قشنگو واسه کوچولوت انتخاب کردین حتما به باب الحوائج معتقدین.دلتنگ نباش قشنگم.خودتو به زار تو کربلا.
از حضرت عباس دوباره حاجتتو بخواه نا امیدی بده.به روز های خوب فکر کن و به خدا توکل.برات دعا می کنم.من از باب الحوائج حاجت زیاد گرفتم برات دعا می کنم تا حالت خوب خوب شه .دلم می خواد وقتی به وبلاگت سر می زنم مطالب جدید ازتون بخونم.
عمر گران می گذرد خواهی نخواهی
سعی بر ان کن نشود رو به تباهی


سلام عزیزم...
خدا امیر عباستو برات نگهداره انشالله ...
خیلی محتاچ دعا هستم
مامان بردیا
22 آذر 91 15:07
سلام خانمی من وبلاگتو چند وقت پیش دیدم.
خیلی دوس دارم یه چیزی بگم آروم بشی ولی هیچی ندارم که بگم. فقط میتونم برات دعا کنم که خدا یه نینی ناز دیگه بهت بده.تا یه ذره از غمات کم شه. توکلت به خدا باشه.


سلام..
مرسی دوست خوبم
زهرا مامان صدرا
22 آذر 91 19:58
زينب جان سلام
عزيزم ميدونم ما از اين راه نميتونيم زياد مرحمي باشيم رو زخم دلت ولي همين قدر كه مياي انجا از ته دل مينوويسي فكر كنم سبك ميشي و ارومت ميكنه پس براي ارامش خودتم شده بيا و بنويس تا بدوني كه هنوزم نوشتن ارومت ميكنه
ما هم بانوشتن دلنوشته هاي تو اروم ميشيم
پس اين كارو با خودت نكن عزيزممممممم
من متتظره پستهاي بعديت هستمم


سلام دوست خوبم...
دوت ذارم بیام بنویسم...
اما دستم و ذهنم کمکم نمیکنن...
اشمام اجازه نوشتن نمبدن...
لحظه نوشتن انگار قلبم از جا کنده میشه

مامان نفس
22 آذر 91 23:00
زینب چرا برام جواب ننوشتی خانمی دلم شکست


حتما متوجه نشدم...
به خدا داغونم...
ترم آخرم معدلم میاد پایین تا حالا معدل زیر 16 نداشتم اما این ترم که ثمره 4 سال تلاشم هست داغونم و بی حوصله
مامان تنها
23 آذر 91 4:21
سلام زینب جونم نمیدونم واقعا چی بهت بگم خودم این دوران و گذروندم حالا وقت لازم داری تا بتونی هضمش کنی انقدم ناامید نباش شما تازه 2 ماه اقدام کردی ممکنه یه کم وقت ببره من با اینکه الان 10 ماه گذشته بعضی وقتا یه دفعه از لحاظ روحی به هم میریزم .زینب جون دانشجویی یا شاغل اگه دوست داری بهم بگو اگه بتونی خودتو با یه چی سرگرم کنی یه کم فکرت به یه چیز دیگه مشغول باشه خیلی خوبه بیا بنویس همینقدر که اینجا دوستان میان همدردی میکنن همینم به آدم کمک میکنه امیدوارم با نوشته هام خستت نکرده باشم به یادتم مواظب خودت باش دوست عزیزم خیلی


سلام ...
خیلی للطف داری به من ...
من ترم آخر مهندسی کامپیوتر هستم...