باز باران
باز باران می بارد...
قطره های باران تو را برایم تدائی میکن ...
باز باران بارید و غم نداشتنت را به رخم کشید...
باز دلم بارانی شد از غم نبودنت...
باز دستانم برای نداشتنت حروفهارا کنار هم چید...
چقدر آسمان دلش پر بود و من نمی دانستم ...
او دیگر چرا ؟
ا. که فرشته ای همچو تو در آن آشیانه دارد چرا؟
شاید آسمان هم دلش به حال این مادر دل شکسته سوخته است...
پس چرا خدا دلش به حال من نسوخت...
چرا لحظه ای دل شکسته مرا ندید...
چرا ...
باران...
کاش تو همدردم بودی...
کاش تو یک روز آسمان چشمان من نیز رنگین کمان خوشبختی را ببیند ....
دلم هوایت راکرده ...
آسمان چشمانم باز بارانیست...
دیگر قلبم برای خودم نیست ...
یاد چشمان سیاهت مرا هر روز عاشقتر میکند...
باران هم از باریدن خسته شد , آسمان صاف شد...
اما باران چشمان من چه زمان از باریدن خسته می شود...
کاش بودی ...
کاش تقدیرت رت اینگونه رقم نمیزد...
کاش همیشه از آن من بودی...
کاش.............................................