شیرخواره ها
سلام امیر عباس مامان ...
سلام سالار قلبم...
سلام گل پر پر شده ی مادر...
کی میگه من بچه ندارم ...
اون خانوم که به من نذری ندادی گفتی اگه بچه داری بهت بدم , فکر دل شکسته من و نکردی...
کی میگه من بچه ندارم ... منم واسه خودم روزی کودکی داشتم که از شیره جونم تغذیه می کرد ...
کودکی داشتم که همه ی همه ی روح و روانم بود ....
امیر عباسم امروز صدای شکسته شدن قلبم و شنیدم برای چندمین بار .... تو هم شنیدی؟؟؟
قرارمون این بود که امسال با هم بریم ...اما تو بی وفایی کردی و زدی زیر قولت ...
دست خالی , اما با دلی پر از اندوه و حسرت رفتم ....
اونجا پر بود از فرشته های ناز ... گاهی می خندیدن و گاهی گریه ...
پسرم دیدی گاهی آدما چه راحت بدون منظور یا دشمنی دل هم و میشکنن...
دیدیم دارن لباس سقا پخش میکنم ... رفتم بگیرم که شاید سال دیگه با بچم برم... خانومه گفت بچه نداری بهت نمیدم...
رفتم نذری بگیرم ... خانومه گفت بچه داری کفتم نه , اونم گفت نمیشه ... انگار هیچکس من و به دون تو قبول نمیکنه ....
اما مامانی فدات بشه غصه نخوری ...انگار تو اون همه شلوغی خدا صدای دل شکسته من و شنید , انگار خدا اشک جمع شده گوشه چشمهام و که از ترس مامان جوم با گوشه چادرم یواشکی پاک می کردم و دید .... یکی از دوستهامون خودش رفت از مسوول مزاسم برام لباس گرفت ...
همین لباس کوچیک سبز شد مرحمی روی زخم دلم ...
پیش خودم گفتم خدا فراموشم نکرده ...
منم سال دیگه با بچم میاد...
خدایا دوست دارم ...
من که با همین لباس قانع میشم ... فدای دل بزرگت نکن این کارو با من ...
دیگه طاقت ندارم ...
بچه میبینم دلم میشکنه ...
آخه منم بچه داشتم ...اما الان ...
اما خدا اشکال نداره ...
وقتی فهمیدم بچم پسره اسمشو همینجوری نذاشتم امیر عباس...
از اول گفتم ... بازم میگم ... امیرعباسم بلاگردون علی اصغر ...
پسرم برای همیشه خاطره داشتنت زیباترین داستان زندگیم می ماند