کودک من
سلام کودک زیبا روی من ...
فرشته ی آسمونی من , امیر عباسم ...
باز هم دلم به هوای علی اصغر , هوای داشتنت را کرده ...
روضه که برای 6 ماه کربلا می خوانند , تو برایم تدائی می شوی...
وقتی حرف از لبان خشکیده اش می زنند , یاد لب ترک خورده ات آتش به دلم می زند ...
تو هم لب تشنه فرشته شدی ... سینه ام مملوو از شیر بود ... اما تو توان خوردن نداشتی...
یاد دست و پا زدنت قلبم را می شکند ...
خدا به روز هیچ مادری نیاورد دیدن پر پر شدن طفلش را ... کاش کسی هم در حق من این دعا را کرده بود.....
نمی دانم دست و پا زدنت از سر بازی بود یا از روی درد بزرگ که در جان نحیفت افتاده بود...
از بی تابی رباب که می گویند و از چشم انتظاریش تاعلی اصغر را دوباره برایش یباورند ...
باز هم آن روز برایم زنده می شود ... ساعتها نگاهم به در اتاقم بود تا شاید تو را برایم بیاورند...
اما....
تو اذان آسمانها بودی ... و این زمین برایت کوچک بود...
بگذار حقیقت را برایت بگویم ...
بعد تو من نیز مردم ...
بگذار بگویم که خسته ام ...
دل شکسته ام ...
می گویند خدا در دل شکسته خانه ای دارد ...
اما انگار او نیز مرا فراموش کرده و دل شکسته مرا نمی بیند...
دلم گرفته است ...
داد زدم ...
زجه زدم ...
در تنهاییهایم های های گریستم....
اما انگار که هیچ چیزی مرحم این زخم من نمی شود ...
پسرم می گویند 6 ماه کربلا باب الحوائج است ...
اگر دیدار با او نصیبت شد ...
به کودک رباب نشانی دل مرا بده ...
شاید خدا به آبروی او دعای من را نیز اجابت کند ...
شاید در این شب خدا نشانی مرا به یاد بیاورد و مرا نیز خوشحال کند ...
تنهایی برایم عذاب آور است ...