دیر اومدی امیرعباس اما زود رفتی
سلام همه ی هستی مادر............
سلام پسر زیبا روی من... سلام فرشته آسمونی من ....
به عادت همیشه ( چه دیر اومدی اما چه زود آسمونی شدی)
پسر ,هستی من دلم به اندازه ی همه ی دلتنگی ها برات تنگ شده ... خیلی دلم گرفته اما خوب اشکال نداره خوبیش اینه که هنوز خدارو دارم ... یعنی تنها قسمت شاد زندگیم داشتن خداست ... امیر عباسم می دونم که خوب میدونی چقدر دلتنگتم... چهارشنبه بعد از ١ ماه و ١٨ روز برگشتم به خونه خودمون ... خونه ای که ١ سال و ٩ ماه انتظار کشید تا تو بیای و سردی و تنهاییشو با حضورت گرم کنی... چقدر سخت گذشت لحظه های بی توبودن ... چقدر خود خوری کردم تا کسی نبینه و نفهمه تنهایی دلم رو ... چقدر سخته دلت بگیره اما جرات اشک ریختن نداشته باشی ... چقدر سخت بود تحمل سردی اتاقت ... چقدر خاک نشسته بود روی پارچه های کشیده شده رو وسایلت ... چقدر دلگیر بود خونه ... چه جهنمی شده خونه به دون تو ... از همه سخت تر تنهایی بود ... من و خونه تک و تنها مثل همیشه ...هیچی تغییر نکرده بود ... ١٠ ماه پیش وقتی فهمیدم تو تو دلم خونه کردی چقدر خوشحال بودیم ... اولین نفری که فهمیده بود باردارم عمه فهیمه بود ... چون هر ماه اون برام یواشکی بیبی چک می خرید ... چه زود گذشت امیر عباس ... فردای اون روز رفتم آزمایشگاه و دکتر .... چقدر خوشحال بودیم ... وقتی دکتر گفت پسری انگار همه ی دنیا رو بهم داده باشن تو کل مسیر با خودم می خندیدم ... برات لباس خریدم ... روزهای خوش زندگیم زود گذشت ... اولین باری که تکون خوردناتو احساس کردم انگار همه ی دنبارو بهم داده باشن ... بابایی هر روز ١٠ بار پیامک می زد که خوبی ؟پسرم خوبه؟ چقدر لحظه گذاشتن اسمتو دوست داشتم ... بابایی صدات کرد امیر عباس و من با تعجب نگاش کردم و بعد خندیدم بی هیچ شکایتی , اینبار خودم صدات کردم ... امیر عباس مامان , عشق مامان , .......... زود گذشت ... خیلی زود گذشت ... همه ی لحظه های داشتنت شیرین بود ... روزی که می خواستم برم برات از تهران خرید کنم چقدر ذوق داشتم ... هر ماه برای دیدینت لحظه شماری میکردم تا برم سونوگرافی ببینمت و صدای قلب کوچولوتو بشنوم ... با عشق برات این وبلاگ وقتی ١٥ هفتت بود ساختم ... با عشق همه ی دردهارو به جون خریدم شکایتی نکردم ... دیروز همه ی این خاطرات شیرین و از روز اول تا روزی که ٥دقیقه فقط ٥ دقیقه از پشت حصار شیشه ای دیدمت رو مرور کردم ... یه آه از ته دل کشیدم بلوز بافتنی که خودم با عشق برات بافته بودم و تو دستم گرفتم و زار زار گریه کردم ... کاش سبک می شدم... اما ...... کاش دلم آروم بگیره............... امیر عباس , مامان فدای چشمهای سیاهت دلم گرفته ... دلم برات تنگ شده ... چقدر سخته من تو اون خونه هستم و تو نیستی... چقدر جات تو تخت خوابت خالیه... چقدر سخت میگذره لحظه های بی تو ... چه قدر تلخه عیدهای بی تو ... نا شکری نمیکنم ... اما دلم از خدا گرفته ... ازش انتظار دارم .... من تورو ازش انتظار دارم ... من تورو ازش می خوام ... بر گشتم خونه اما دلم یه دنیا گرفته ... کاش با هم برمیگشتیم... کاش خدا دلش برام بسوزه... بابایی طاقت اشکهام و نداره .... منم دیگه طاقت خودخوری ندارم .... الان که دارم برات می نویسم , های های نمی کنم اما اشک می ریزم ...آروم آروم دارم میمیرم.... بعضی وقتها میگم چرا دارم می نویسم ؟ برای کی می نویسم ؟ امیر عباس فرشته شده رفته اون که اینهارو نمی خونه ... اما دلم نمی ذاره ... دلم امید داره ... میگم شاید فرشته ها بیان و بهت بگن که چقدر بی تاب نبودنت هستم ...... کاشکی برام دعا کنی... کاشکی خدا دلش برام بسوزه... کاشکی منم شاد بشم .........