برای خدا
خدای خوبم سلام ...
سلامی به بزرگی عرش خداییت ...
مهربانم دلم برایت تنگ است...
برای حریم حرمت ...
برای خودت ...
برای تنهایی بین ما...
برای سجده های عاشقانه ...
چرا ...
چرا دیگر دعاهایم رنگ آسمانی ندارند...
چرا همه ی نیایش هایم ، همه ی آرزوهایم زمینی شده اند ...
چرا سجده ام در درگاهت دیگر لذت بخش نیست ...
چرا من اینگونه شده ام و تو چقدر تنها ...
مهربانم گاهی حتی خجالت میشکم صدایت کنم...
حتی خجالت میشم کتابت را باز کنم ...
پیش خود میگویم که چقدر خدا غریب است وقتی بنده گانی مثال تو اورا صدا میزنند ...
خدای خوبم میدانم با همه ی بزرگیت اما غریبی ...
غریبی حتی میان نمازهای از روی عادتمان ...
غریبی میان قنوت دستهایمان ...
مهربانم از رویت خجالت میکشم ...
گاهی صدایت میزنم تا اجابت کنی دعاهایم را ...
همیشه طلبکارانه صدایت زده ام ...
و چقدر تو مهربان بودی حتی زمانی که من از خدایی کردنت گلایه میکنم ...
مهربانم تو هم از من دلگیری ؟
ببخش که من نیز آدمم ...
ببخش آرزوهایم را که همه زمینی شده اند...
چقدر دلم تورا میخواهد ...فقط تو را... ساعت ها به تو خیره شوم بی هیچ درخواستی...
و فقط تورا ،ای مهربانم ، صدا زنم و تو مرا اجابت کنی...
چقدر شانه هایم سنگین است...
بار گناهانم را میگویم ... سنگین است ...
انگار شیطانکی بر روی شانه هایم لانه کرده است ...
مهربانم ... می خواهم در مقابلت سجده ای عاشقانه کنم ...
و در همان سجده تو مرا در آغوش گیری...
زمینی بودن شیرین است اما نه به شیرینی آغوش تو...
مهربانم ... من همیشه لحظه ها دوستت دارم ...
حتی لحظه ای گلایه ای میکنم ...
من عاشق بودنت ،عاشق خداییت هستم...
خالق من ،این مخلوق گناهکارت را رها مکن...