کربلا
مولای من...
از کودکی مادرم نامت را یرایم لای لایی می خواند..
و اینگونه شروع شد قصه عشق من به تو...
دوستت دارم ...
با همه وجودم...
نامت را که می شنوم هر جا که باشم آسمان چشمانم ابری می شود...
دلم را روانه کربلایت می کنم ...
گوشه ای از صحنت می نشینم و روضه ی غریبی می خوانم...
من همیشه لحظه ها نامت را صدا می زنم...
مولای من دلم را برده است کربلا ...
ندیدمش اما وصف زیبایی اش را زیاد شنیده ام ...
همین کافیست برای مجنون کردن من ...
من پسرم را هدیه به مادرت زهرا کرده ام و تو برات کربلا را برایم امضا کرده ای...
هنوز هم گیج و سرگردانم به همین راحتی اجابتم کرده ای...
من با این همه گناه ...
باورم نمیشود ...
یعنی من نیز زائر کربلا می شوم
...
آقای خوبم خیلی مهربونی ...
من با این همه گناه قرار زائرت بشم ...
هنوز هم باورم نمیشه ...
می ترسم اتفاقی برام پیش بیاد و نتونم بیام..
آقا جون حالا که تا اینجا بهم اجازه دادی کمکم کن بتونم زائر خوبی باشم برات...