فرشته شدن امیر عباس مامانفرشته شدن امیر عباس مامان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

پرواز یک فرشته

قسمت...

1391/9/9 19:10
نویسنده : مامان دلتنگ
605 بازدید
اشتراک گذاری

 امیر عباسم, وفتی قسمتم نیست با تو باشم اشک میشه مونس تنهایی هام...

وقتی قسمتم نمیشه عاشقونه دستات و بگیرم  چاره ای جز این ندارم که بمیرم....

دست تقدیر تو رو از من گرفت....

دست قسمت من و از تو جدا کرد...

دست تقدیر لحظه ای به  این فکر نکرد بی تو من چقدر تنها میشم...

انگار قسمتم نبود تورو در آغوش بگیرم...

قسمتم نبود شب تا سحر به چشمهای معصومت خیره بشم...

دست تقدیر همه ی خوشیم و از من گرفت...

دست تقدیر همه چیزم و پسرم و از من گرفت...

چقدر دلم می خواد داد بزنم...

چقدر دلم می خواد برم پیش خدا و از این تقدیر شکایت کنم...

چقدر دلم می خواد تو بودی...

چقدر بد و تلخ بود این قسمت من...

دلم گرفته ,‌دارم گریه می کنم... تنهام بازم تنهام....

نمی دونم الان چرا ؟ الان که  غروب جمعه نیست ...

چرا همه ی روز برام مثل غروب جمعه دلگیره...

حالم بده... دست تقدیر تو رو از من جدا کرد...

خیلی تلاش کردم شاد باشم اما بغض خشک شده تو گلوم نذاشت , نامرد کار خودشو کرد...

کاش یکی بود تا سرم و رو شونه هاش بذاره ...

خدایا به شونه هات نیاز دارم...

خدایا به نوازش دستهات نیاز دارم...

خدایا دلم براش تنگ شده...

علی امروز بهم گفت اگه خدا یه پسر دیگه بهت بده باز اسمشو میذاری امیر عباس

نفهمید با حرفش چه آتیشی تو دلم روشن کرد...

امیر عباس , تو برام تکی مامان جان...

رفتی منم با خودت بردی...

تنهام ,‌چرا هیچکس نمیبینه من و تنهاییم و ...

 خدایا ,‌کمکم کن...

خدا چه جوری صدات بزنم تا بشنوی...

دارم دق میکنم ....

به خودت قسم دارم دق میکنم...

تو سکوتم ,‌تنهایی,‌ با این همه دلتنگی دارم می میرم...

خدایا کاش امیر عباسم برمیگشت...

کاش من جاش می مردم...

کاش جون من و میگرفتی...

من با این اتاق خالی چه کنم ...

 من با تنهاییم چه کنم...

من با این دل عاشق چه کنم...

من بی امیر عباسم چه کنم ...

من با سردی اتاقش چه کنم ...

من با دل دیوونم چه کنم...

من با بغض تو گلوم چه کنم....

ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا بدادم برس...

من امیرعباسم و می خوام...

من پسرم و می خوام...

همه دلخوشیم این وبلاگ و حرفهایی که باهات میزنم ...

اما انگار تو اینا رو هم نمی خونی...

فراموشم کردی....

من بنده فراموش شده تو هستم...

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا من و یادت نمیاد نه ...

یادت نمیاد که صدام و نمیشنوی...

خدا کمکم کن ...

مگه نمیگی تو دل شکسته خونه داری...

بس نیست خرد شده , کجای این ویرانه هستی که من نمیبینمت ... شاید که نه حتما , گناه چشمهای من و کور کرده که حضور تو رو در این ویرانه های دلم نمی بینم...

خدا ,‌به غیر تو به کی بگم دارم میمیرم دارم بی صدا میمیرم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

سارا مامان امیرکیان
9 آذر 91 19:20
خدا بهت صبر بده عزیزم.
من شنیدم خدا وقتی یک نعمتی رو از آدم بگیره بهترشو جاش میده
توکلت به خدا باشه


خیلی دلم گرفته سارا.. دارم دق میکنم
زهره
9 آذر 91 19:58
دوست عزیزم سلام. با خوندن وب لاگت خیلی ناراحت شدم خیلی درکت می کنم. فکر نکن که این مساله فقط برای تو پیش اومده ازت خواهش می کنم امیدت رو از دست نده و از ته دل از خدای مهربونمون از خدایی که مهربون تر و بخشنده تر از اون وجود نداره بخواه که دوباره یک فرشته ناز و صحیح و سالم بهت هدیه بده. من هم برات خیلی دعا کردم و می کنم ، امیدوارم هر چه زودتر هر چه زودتر دوباره طعم شیرین مادر شدن رو بچشی و بیای خبرهای خوب بدی. امیدوارم حال و هوای وب لاگت خیلی خیلی زود عوض شه و دوباره از لذت داشتن نی نی برامون بگی و امیدوارم این بار خدای خوبمون نی نی دسته گل رو برای تو مادر فداکار و بابای مهربونش نگه داره...


مرسی عزیزم ... انشالله
ناهید
9 آذر 91 20:36
سلام خوبی؟راستش اسم بچمو با اجازت میخوام بزارم امیرعباس.....من از قبل انتخاب کرده بودم ولی خجالت میکشیدم بهت بگم.


واسه چی ناهید...
خیلی کار خوبی میکنی...
علمدار کربلا پشت و پناهش باشه عزیز دلم...
نامدار باشه انشالله...
جای خجالت برام دعا کن به حرمت همون دعاهایی که من برات از جون و دل کردما
مامان علی اکبر
9 آذر 91 22:09
سلام عزیزم
انشاالله حاجت روا بشی به حق حضرت علی اصغر علیه السلام


مرسی مهربونم
مامانی چشم به راه
9 آذر 91 22:27
وقتی دیدم دوسه ناپست گذاستی فهمیدم امروزخیلی دلت گرفته ودلتنگه پسرتی...
الهی بمیرم زینب جووونم..انقد غصه نخور..
نمیدومم چی بگم آرومت کنه دوست مهربووونم ..فقط بغض راه گلوموبسته


آره داشتم خفه میشدم ...
از نوشتن خسته شده بودم ...
اما باز دوست داشتم بنویسم
مامان نفس
9 آذر 91 23:03
الهی من بمیرم برات.خدا نکنه تو بمیری.زینب دوست داری خدا بیاد پیشت براش حرف بزنی؟؟؟بری تو بغلش گریه کنی؟من بعضی وقتها که خیلی احساس تنهایی میکنم و غصه دارم دوست دارم فقط با خدا حرف بزنم یه ساعت برم تو اسمونش و کنارش باشم.اما خدا تو قلبته باهاش حرف بزن.زینب جان بچه دارم میشی و این نیز بگذرد ... الان فقط به شوهرت فکر کن.


آره دوست دارم...
فقط خدا آرومم میکنه...
اما حس میکنم روشو از من برگردونده
مامان بی تاب
9 آذر 91 23:44
سسسسسسسسسسسسلام من اومدم .امسال علی اصغر تنها نبود امیر عباس تو طاها من و الینا هم پیشش بودن .


سلام خانوم ...
سرسنگین شدی...
کلی نگرات شدم... خوبی
آناهیتا مامانیه آرمیتا
10 آذر 91 17:59
دوست عزیزم توکه ایمانت محکمه بدون که برات این بهتربوده وروزهای بهتری هم توی راهه سعی کن مقاومترباشی اگه روحیه خوبی داشته باشی نی نی زودترمیادباورکن خیلی مهمه . عزیزم درک میکنم سخته اماجزصبوری چه میشه کرد .
مامان الیناروزای سختری داشت بچه اون ۶ماهش بودودردناک بودتحملش البته فرقی نمیکنه اماعادتش بیشتربودخیلی ناراحتی کردامادرآخرشادی به دلش اومدچون آرومترشده بود .عزیزم خورشیدنورانی تری درراهه


سلام آنا جونم ...مرسی از اینکه با حرفهات آرومم کردی
پدر بزرگ امیر حسین
10 آذر 91 19:42
خدمت مادر بزرگوار امیر عباس عرض میکنم فرزند اول ما هم قبل از تولد اسما نی شد و من بعنوان همسر تنها دغدغه ام کاهش و رفع نگرانی همسرم یعنی مادر طفل بود و همواره به ایشان میگفتم ریشه بجا باد اگر برگ و بری میرود مطمئن باشید همسر شما هم با من هم عقیده است پس ریشه بجا باد که بحمد لله پا برجاست پس با امید به خدا چشم براه فردا ها


سلام ... مرسی از محبتتون پدر بزرگ عزیز ... خدا شمارو برای خانواده نگهداره انشالله
مامان دوقلوها
10 آذر 91 19:50
تو رو خدا انقدر خودتو اذیت و ناراحت نکن به خدا همیشه به یادتم انشاا.. خدا حرف دلت رو میشنوه میدونم سخته ولی شاید حکمتی بوده برات دعا میکنیم عزیز دلم.


به خدا سخته ... خدا سر هیچ مادری نیاره انشالله ... مرسی مامان دوقلوهای عزیز
مادر سرباز
11 آذر 91 8:18
سلام
مامان سارا
11 آذر 91 13:17
هیچی برای تو ندارم زینب جون ولی خدایا با تو خیلی حرف دارم ...