فرشته شدن امیر عباس مامانفرشته شدن امیر عباس مامان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

پرواز یک فرشته

جاده

1391/8/26 22:02
نویسنده : مامان دلتنگ
608 بازدید
اشتراک گذاری

باز من ,‌تو ,‌جاده ....

نمی دانم در امتداد جاده ها چه چیز نهفته است که این چنین تو را برایم تدائی میکند...

شاید دلیلش عظمت کوه هاست که قدرتت را به نمایش می گذارد...

شاید سقف نداشتن آسمان,‌ بی دقدقه ,‌بدون بودن سقفی تورا می توان نظاره کرد...

چقدر زیباست این امتداد طولانی...

چه زیباست با تو بودن در این جاده ها...

چقدر به من نزدیکی وقتی سقفی مزاحم ما  نیست ...

چقدر چشمانم رنگ آسمانت را دوست دارم ...

چه بی انتهاست این جاده ی عاشقی...

خدای من ,‌من تو را دارم و این برایم کافیست...

جاده را با بودن تو دوست دارم ...حتی اگر طولانی باشد ...

 چقدر زیباست چشمانم را به آسمان آبي گره بزنم و با تو سخن گویم...

چه زیبا برایم ناز میکنی...

میدانم صدایم را شنیده ای...

جاده ساکت بود...و من نگاهم را از شیشه های ماشین به آسمان آبیت دوخته بودم...

صدایت زدم ,‌می دانم که شنیدی....

اول سخنم مثال همیشه این بود ( باز من و تو ,‌جاده )

و چه زیباست این جاده ...

حالا دیگر باید روی سخن را با تو باز کنم ... مگر نمیدانی که من جز تو کسی را ندارم...

مگر بارها نگفته ام که ,‌ای مهربان تویی همه ی همه ی امیدم ...

خدایا .... من تو را دارم ,‌من خدایی تو را دارم ... من مهربانی تو را دارم...

دلم که میگیرد ,‌دیدین آسمان آبی آرامم میکند...

انگار تو را می نگرم...

گاهی از سر بچگی گله ای می کنم ...

اما می دانم بچه بازی هایم را به دل نمیگیری , تو بزرگی و مهربان...

برای تو که نمیشود نقش بازی کرد ...

دلم برای امیرم , پسرم تنگ است ,‌ آن هم به وسعت همه ی بزرگیت ...

اگر برای همه از سر اجبار نقش یک بزرگسال را بازی میکنم , اما برای تو کودکی هستم که نیاز به مهربانیت دارد...

خدای من اگر بگویم تنها ماندم به خودم دروغ گفتم... مگر میشود تو باشی و من تنها باشم...

اما چه کنم بنده ام و گنهکار...

خدایا می دانم از دلتنگیهای مادرانه ام خبر داری...

میدانم دستان خالیم را میبینی...

میدانم صدای شکستن صدباره ی دلم را می شنوی...

میدانم خیسی چشمانم را دیده ای...

میدانم ,‌به خودت قسم میدانم آرزوهایم را میدانی...

اما چه کنم دلم گرفته است...

خدایا به یاد داری چه غریبانه برای داشتن پسرم دعا کردم و تو چه زیبا اجابت کردی...

به یاد داری چگونه روزهارا برای دیدنش سپری کردم...

اصلا روز آخر را به یاد داری ,‌بازی با پسرم که هنوز درونم را اذان خود کرده بود ...

چقدر جای لگدهایش خالیست در گوشه گوشه ی دلم...

چقدر شکستم وقتی ندیدمش ...

چقدر شکستم وقتی نیاوردنش...

چقدر شکستم وقتی پشت شیشه نفس نفس زدنش را دیدم...

تب فرشته شدن در نگاش موج ميزد  اما باور نکردم...

چقدر سخت بود وقتی انتظار داشتم علی بیاد بگه امیرعباسم خوب شده...

چقدر سخت بود سکوت و لرزش شونه هاش...

چقدر سخت بود اشک گوشه ی چشمش...

چقدر تاریک شد دنیا برام وقتی به جای جواب سوالم ( علی پسرم خوب شد) شونه هاش لرزید ...

چقدر لحظه ها تلخ بود...

سرش پایین بود ...

دوکلمه ...فقط با دو کلمه دلم شکست.... تموم شد...

راست گفت تموم شد... دنیا برام تموم شد...

خنده برام تموم شد ...

چه آروم دلم شکست...

کاش بلندم می کردی...

کاش دستهام و میگرفتی...

تنهام گذاشتی , خدا جون تنهایی شکستم...

اشکال نداره من بنده ام و تو خدا ...

چقدر دلم گرفت با مرور خاطرات...

میدونم که نظاره گر رویاهای شبانه ام هستی...

میدونم میبینی غم چشمام و میون خنده هام...

میدونم میدونی الان تو ذهنم امیر عباسم 2 ماه و 5 روزشه ,

شیرین , زیبا , بازیگوش...

من هر روز تو خیالم براش قصه میگم...

لالایی میخونم...

بازی میکنم ...

شیر میدم ...

میدونم که میدونی آرزوی هر شب اینه که کاش همه ی این تلخی ها یه کابوس باشه ...

اما حیف صبح که پا میشم جای خالی امیر عباس کنارم اثبات این واقعیت...

خدایا ... جز تو راز دلم و به کی بگم که سبک بشم ...

خدای مهربونم , محرم اومد , بیا و رحیمی کن دستهای خالیم و تو این شبها خالی نذار...

به بزرگیت قسم تو همه ی ناباوری ها , همه ی باورم داشتنت توست

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مهدیه
26 آبان 91 19:59
سلام زینب جان
امیدوارم همین روزا دلت آروم بگیره و نظر رحمت الهی رو تو زندگیت به عینه بیبنی!
اگه خدا کمک کنه این شبها میرم مسجد تا خدای نکرده تقصیر رو به گردن این کوچولوی توی دلم نندازم و حسرت این محرم به دلم نمونه!
این شبا کجا میری تا سبک بشی؟ ما رو هم دعا کن!
اگه شد یه شب هم بیا هیئت سائلین!
همسرت با بچه های هیئت مون آشناست.
مراسمش ساعت 9 شروع میشه!



[h

سلام ...من يا مهديه ميرم ... يا حسينه شهداي گمنام كه كنار خونمونه... ميدونم عزيزم...من الان مشكل شرعي دارم برام مسجد سخته بيام ... انشالله خدا حاجت همه رو بده دعاهاي من هم اجابت كنه ... محرم كه ميشه دلم هوايي ميشه


مهدیه
27 آبان 91 19:31
سلام زینب جان
مراسم شیرخوارگان صبح جمعه تو مصلی برگزار میشه



جدی باشه ... یعنی ساعت 8 یا جلوتر... خدا کنه بتونم برم .. آخه چرا مصلی ...محراب داره
ناهید
27 آبان 91 20:41
سلام عزیزم خوبی؟؟؟؟از ناامیدی ننویس دیگه.امیرت دلش میگیره بخند تا اونم خوشحال بشه.


میخندم اما ... دلم هوای , هوای بودنش رو داره
شیوا
29 آبان 91 11:30
واااای اکه بگم چقدر ناراحت شدم و اشک تو چشام جمع شد دروغ نگفتم.... خیلی سخته... اما تو خیلی قوی ...