عمو پورنگ
سلام پسری... میگن غروب جمعه ها دلگیره ...اما پسرم هر شب هر روز برای من غروب جمعه رو تدائی میکنه و دلگیره .... نمی دونم عقربه های ساعت داشت چه زمانی از روز رو نشون می داد , مدتی میشه که زمان برام بی مفهوم شده و فرقی نمیکنه ... شبکه ٢ برنامه عمو پورنگ رو نشون می داد ... عمو پورنگ , سلطان , گلدون خان , بعد مدتها خندیدم اما مابین خنده ها چشمام پر شد از اشک ,پدرم , سنگ صبورم کنارم نشسته بود از خندیدنم ذوق میکرد ... چقدر دلش برای خندیدنم تنگ شده بود و چه کودکانه با من می خندید و ذوق میکرد ... اما ناگهان او هم مثل من شکست ... من از غم دوری پسرم و او از غم من , یکدانه دخترش رو به رویش بود و نزدیک اما چه قدر دور بودم برایش ... اشک اشک , با گوشه لباس بارداری ام که به یاد روزهای خوش داشتنت هنوز هم به تن میکنم ...آرام و مخفیانه اشکهارا از روی گونه ام پاک کردم ... اما پدر موچم را گرفت ... پسرم من به عشق تو به تماشای برنامه های کودک می نشستم تا تو از چشمان من زیباییهای دنیای کودکی را ببینی... عمو پورنگ تو را برایم یاد آوری میکند ... می بینی ... می بینی شاهزاده من دنیا چه بیرحمانه با من تا میکند .... هر جا قدم میگذارم تو را برایم زنده میکند ... پسرم ... یکدانه ی من چه کنم بی تو ... می شود در این مرده ی متحرک روحی دمیده شود ... می شود ... دیشب به عشقت برایت لا لایی خواندم به فرشته ها سفارش کردم تا صدای لا لایی هایم را برایت هدیه بیاورند ... پسرم ...دلم گرفته است از نبودنت ... پدرت دیگر از دست دلتنگیهایم خسته شده ... می دانم حق دارد ... همه حق دارند ...الا من ... من حق هیچی را نداشتم حتی تو ..... همه از دست مادرت خسته شده اند ... حتی خودم... کم آورده ام ... طاقتم به سر آمده .... انتظار .... می دانم که دیگر نمیایی .... چه انتظار تلخی است به دانی منتظر کسی هستی که هیچ گاه نمی آید ... تو را به خاک امانت داده ام ... نمی دانم کجایی؟ کاش گمنام نبودی..خاک سرد بدن نحیف و زیبای فرشته ام را در خود بلعیدی ... امیرم تو که آسمانی بودی چرا من را شیفته چشمانت کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وای چشمانت , چشمانت همچون شب سیاه و زیبا بود همچون دو تیله مشکی... تو با آن چشمها مرا اسیر کردی... من شیفته تو شدم , من مجنون تو بودم , چرا با من چنین کردی ؟ چرا تنها ماندم ... صدای ناله هایت که از درد بود هر شب در گوشم نواخته می شود ... چشمان معصومت همه ی لحظه ها در خاطرم است ... زیبا روی من , من مجنون بی لیلا شدم ... این داستان تازه ایست از عشق مادر به پسری که دیر آمد و زود مجنونش را تک و تنها رها کرد ... امیرم , همه کارم شده نوشتن برای تو ... باورت می شود دیگر دستانم رمق هیچ ندارند... پاهایم گاهی از سر ناچار سنگینی مرا تحمل می کنند ... پسرم امید دارم ... به خدا امید دارم ... اما این را هم باور دارم تو رفتی و بر نمی گردی ... دیگر هیچ آرزویی ندارم ... از آرزو کردن می ترسم ... تو رفتی و من از همه چیز می ترسم ... از تنهایی از تاریکی .... امیرم ... سالار قلبم ... چرا در خواب به مهمانی چشمانم نمی آیی , دلم برایت لک زده , تو این بی معرفتی ها را از چه کسی آموخته ای ؟؟؟ پسرم مهربانی کن , دل غم دیده ی مادرت را با حضورت روشن کن ....
نمی دونم باید چی از خدا بخوام ...دوستهای خوبم .... خیلی دلم گرفته .... نمی دونم چرا خدا صدام و نمی شنوه ...دعام کنید .............. خواهش می کنم ... دارم داغون میشم